خودخواه عاشق

 

اشک همچون باران می ریزد

عشق همچون خورشید می درخشد

دل همچون پروانه پر می کشد

و...همه برای دیدار توست

ولی تو هیچگاه حاضر به دیدن وجودم نشدی

چراغ زندگی را برایم خاموش کردی

آن روز که انسان نوید انسانی بود

توشعرهایم رادر آتش خشتت سوزاندی

گردش خون را در قلبم متوقف کردی

با تمام غرور غرورم راخردکردی

آن روزکه به یادت می آید؟

بله می دانم که عشق همچون شیطانی پلیدبروجدانت چسبیده

پشیمان از کرده ی خود

که دل عاشقی را باعشق سوزانید

روزانسان انسانیت آموختم و

تورامن می بخشم

ومی خواهم دلم همچون شکوفه ای نو رسیده رشد کند

پس بیاایام گذرانده شده را ز خاطر ببریم

هر چند در آمدنت به سوی من تردیدی است

که هیچگاه ازبین نمی رود

می خواهم غرورم را دوباره جان دهم

شعرهایم راازنوبنویسم

خون را به قلبم هدیه دهم

پس تو بیا ای خودخواه عاشق

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:43 ب.ظ

منتظر خودخواه عاشق باش

سلام
خوبی؟
مرسی از نظرت
مواظب خودت باش

امیر سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ

به به واقا طراحی زیباست چه تایپی به به شعر هاشم خوبه اه اه:( شوخی کردم سپیده خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد